sefid




Wednesday, February 13, 2002

٭ سÙ�يد


بيرون تاريك است. بر� مي بارد، سريع و در خط هاي مورب. نه از آن بر� هايي كه مثل پر �رود مي آيند و آرام مي نشينند، گلوله هاي پرآبي كه در يك خط مورب، شلپ به شيشه مي خورند و روي آن پهن مي شوند. هر دانه به تودة يخين پيش از خود تكيه مي كند. بعد بخار نرمي آرام آرام گوشه ها را پر مي كند و پيش مي آيد و تمام پنجره را �را مي گيرد و مثل مخمل �شرده و مواج مي شود. نه شب پيدا است، نه بر� نه، آن لاية يخين.
رو به پنجره روي تخت نشسته و زانوهايش را بغل كرده. كتري روي علاءالدين سوت مي كشد. خودم پرش كردم. او را هم خودم اينجا نشاندم. احمق و م�تون به پنحره نگاه مي كند. حالا ديگر مثل يك لاية ظري� مه سيال و درخشان شده. انعكاس نور لامپ است اما او دلش مي خواهد �كر كند �رق دارد. مضحك است. خيال مي كند صدايي مي شنود، ترنمي دور و گنگ. عضلات وار�تة صورتش خنده و ترحم را در هم القا مي كند، براي من كه همه چيزش را مي دانم. صدايي نيست غير از صداي كتري و پ�رت پ�رت علاءالدين، و البته سكوت كه ذهن را بازي مي دهد. آرام است و مي پندارد آرامشش به خاطر وجود دانه هاي ريزي است كه تكتك نمي بيندشان ولي مي داند كه هستند. دلش مي خواهد رويش دست بكشد. بعد ناگهان؛ شايد قيد ناگهان در اينجا مصداقي نداشته باشد، چون آن قطره را هم من آنجا جمع كردم تا بشكا�د و پايين بيايد، اما البته باز هم ناگهان، مي لغزد و پايين مي آيد، يكجا گير مي كند، پيچ مي زند و دوباره �رو مي لغزد.
سر جايش جا به جا مي شود. و قطره هاي بعد را مي بيند كه شيار مي زنند، تكهتكه مي كنند و پايين مي آيند، و مي بيند كه چطور از آن بخار نازك جز قطراتي چرك‌آلوده چيزي باقي نمي ماند. اما نمي �همد.
دندانهايش را روي هم �شار مي دهد. آنقدر درون خود خ�ه اش مي كند تا گره مي خورد و از گلويش بالا مي آيد، و از سينه و چشمها بيرون مي زند. بهخاطر �روريختن آن قطره نيست، يعني �قط به خاطر �روريختن آن قطره نيست. بهخاطر گذشته است، گذشته اي كه من به او دادم. سرنوشتش مال خودش بود. تمام ناكامي ها، عقده ها و بدبختيهايش مه�ر خودش را داشت، من �قط جستمش و مأمور دادنش شدم. خودم خواستم. مي خواستم وقتي سرنوشتش را به دستش مي دهم به چشمهايش نگاه كنم. مثل يك عروسك خاك گر�ته در ق�سة عروسك ها، �راموش شده و غم‌انگيز بود. خواستم با بودنش شاد باشد. بوده شد، و در دوسوية زمان جاري شد. مسئول شخصيتش خودش است، همينطور مسئول آنچه كه پيش خواهد آمد. خواستم باشد تا آينده‌اش را دريابد. من �قط مسئول برپايي صحنه هستم.
لحا� را كنار مي زند و زير آن مي خزد. آسمان شب بدون طلوع خورشيدي روشن مي شود و ساعتها مي گذرد. به پهلو مي چرخد. قطره هاي درشت آب بر شيشة پنجره ماسيده. نور خاكستري به اتاق سرريز مي كند. يك روز زمستاني. سردش مي شود. مي لرزد. لحا� را روي سرش مي كشد و زير آن گلوله مي شود. زير پتو با حرارت ن�سها گرم مي شود. مي غلتد. ديگر نمي لرزد اما هواي زير پتو خ�ه شده. به پشت مي خوابد و پتو را از روي صورتش پايين مي كشد. نور تند خاكستري چشمش را مي زند. نور لامپ كمرنگ شده.
بهش يك �رش تركمن داده‌ام و يك آينة گرد و كمي خردهريز. يك ني هم گوشة اتاق است. برايش گذاشته‌ام تا از يك دست�روش خريده باشد. دوست دارد زمان را با مرور خاطره بگذراند تا از لحظه اي كه درمي يابد زمان گذشته و اصلاً متوجه نشده، لذت ببرد. مثل احساس رضايت از بيداري پس از خوابي عميق و طولاني. اما ديگر نمي تواند، يعني خوب خوابش نمي برد. �قط روزها، آگاه و معذب مي خوابد. �راموشي هم به دنبالش آمده. وسط حر� يادش مي رود چه مي خواهد بگويد. آينة گرد را �راموش كرده بود و يك آينة ديگر خريده بود. آينه به دست روبه روي آينه ايستاده بود و به تصويرش در آينه خيره شده بود. دو شيار گرد از چوب در زمينه اي برجسته به رنگ روشن، و در وسط چشمهايي كه مي شناخت و سبيل كه خيس بود، و چينهاي زير چشم؛ چين كه نه، اگر مي خنديد چين مي ا�تاد. آنطور �قط شيارهايي بودند كه كمي عميق شده باشند. انگار صورت يك مجسمة گلي را با نوك چاقو خط انداخته باشند. خطهايي كه از زير چشمها شروع مي شد و تا انحناي گونه ها پيش مي ر�ت. با چهره‌اش احساس بيگانگي كرده بود. صورتش هم كار من بود. مي توانست شكل ديگري داشته باشد، بستگي داشت به ارادة من. آينه را روبهروي آينة گرد گر�ته بود و به تصوير مكرر آينه ها درهم نگريسته بود. بعد آينه را زير تخت گذاشته بود. و حالا آن را هم �راموش كرده. خوب يادش بود. انديشيده بود كه هر آينه با تكرار تصوير ديگري در خود، تصوير خود را در آن ديگري باز مي تاباند و ديگري را انكار مي كند، و تصوير خودش را به جاي آن مي نشاند. گذاشته بودش زير تخت كه �راموش نكند. گرد �راموشي رويش پاشيدم. �راموش كرد. حالا هم سعي مي كند به خاطر بياورد. يادش را مت�رق مي كنم.
پتو را كنار مي زند و بلند مي شود. سرد است. پهلوي علاءالدين مي ايستد و از پنجره به بيرون نگاه مي كند. مي خواست كاري بكند. نقشه اي داشت ولي چيزي به خاطر نمي آورد �قط حس مبهمي دارد، همراه با احساسي كه گاهي زير جناق سينه‌اش را خالي مي كند.
يك كبوتر س�يد در آسمان چرخ مي زند و دور مي شود. در خاكستري آسمان گم مي شود. بعد انگار دور زده باشد، دوباره پيدايش مي شود. يك نقطة س�يد است كه به چپ و راست مي رود. به سرعت نزديك مي شود. طرح مبهم بالهايش را در حركت مي بيند. حالا ديگر مي تواند حتي چشمان ريز ميشي اش را هم ببيند. سرماي �لزي را در دستانش مي چرخاند و پنجره را باز مي كند. مستقيم به طر�ش مي آيد و روي ميله اي، درست زير پنجرهاش مي نشيند. تا به حال اين لوله را نديده. �كر مي كند شايد قبلاً ديده و حالا به خاطر ندارد.
س�يد� س�يد است �قط يك طوق سربي براق دور گردنش هست. بغبغو مي كند. دستش را از قاب پنجره جدا مي كند. مي خواهد با نوك انگشت پشت گردنش را ناز كند. كبوتر را مي پرانم. ناگهان برمي گردد و پشت سرش را نگاه مي كند. مشكوك، زوايا را مي كاود. دوباره سريع برمي گردد. نقطة س�يد دور مي شود. دوباره به سرعت سرش را مي چرخاند. غا�لگيرم مي كند. تا خلاء پشت سرش را پركنم، يك لحظه بههمريختگي خطوط و رنگها را مي بيند. دوباره مي چرخد. كبوتر ر�ته است. تنها خاكستري يكنواخت آسمان است تا ا�ق. ر�ت. تمام شد. هر چيزي يك روز تمام مي شود. مگر آن روزي كه شروع مي كند نمي داند كه اين هم مي گذرد. نمي دانم چرا دست نمي كشد. من نمي دانم، من كه زندگيش را در دست دارم. اين تنها چيزي است كه نمي توانم ب�همم. آن دخترك. مي دانم اگر �قط كمي وادهم قلبش �قط براي او مي تپد. اما پايان چي؟ چطور تمام مي شود؟ چرا رابطة پايان و بيهودگي را نمي �همد؟ ياد آن انحناي كمر را از خاطرش پاك مي كنم.
همان‌طور پاي پنجره ايستاده. سرد است. سر�هاش مي گيرد. پنجره را مي بندد. پهلو به گرماي چراغ مي دهد. مي گويد كبوتر، با صداي بلند. دوباره مي گويد كبوتر. و �كر مي كند كه نبايد �راموشش كند. دوباره سمج مي گويد: كبوتر، كبوتر، كبوتر.
با بخار كتري پايش را مي سوزانم. شلوارش را پايين مي كشد و جاي سوختگي را �وت مي كند. تا به خودش بجنبد، خاطرة روزي را برايش زنده مي كنم. روزي را كه همين حالا از گذشتهاش سرمي كشد، از گذشته اي كه خود همين دم از س�يدي سر برمي كشد. گ�ت: كاري مي كنم، هر كاري كه باشد. به پارك ر�ت. اول كمي قدم زد. هيچكس نبود. دستهايش در جيبهايش بود و به ريگهاي زير پا نگاه مي كرد. رسيد به محوطة بازي بچه ها. با خود گ�ت چرا حالا نه؟ دويد و سوار تاب شد و خودش را به ر�ت و بازر�ت تاب سپرد و وقتي تاب در اوج خودش بود پريد و لحظه اي پرواز كرد، تا پاهايش پرصدا به شنهاي زمين كوبيده شد. بعد دويد و خنديد. سرسره را بيشتر دوست داشت. به خاطر لحظه اي كه بالا بود و خاطرة اوج را تا پايين سرسره مي برد، و مي دويد، پله ها، و بعد باز هم بالا، باز هم اوج و بعد شكستن خطوط و اشكال تا پايين، و دوباره تا مي توانست تندتر دويد تا پله ها، و مي خنديد به قهقهه. د�عة آخر كه پايين سريد، در جا نشسته ماند و گوش كرد. حتي صداي گنجشكها هم نمي آمد، سكوت بود و سكوت. احساس كرد گوشة لب هايش وامي رود و ديگر نخنديد. زمستان بود. يك صبح سهشنبة سرد زمستاني، با بر�هايي كه روي كاجها نشسته بودند.
سرش را ميان دستها گر�ته. گريهاش مي گيرد. روي تخت مي نشيند و پتو را روي پاهايش مي كشد. با بغض �كر مي كند، چقدر مي توان اينطور نشست؟ سيگاري برمي دارد و روشن مي كند. چوب كبريت را كج مي گيرد تا خاموش نشود. آتش به انگشتش نزديك مي شود. چوب كبريت را مي چرخاند و با دست ديگر طر� سوخته‌اش را مي گيرد. شعله دوباره زبانه مي كشد. جريان هوا در گوشش پيچ مي زند. گوشهايش را تيز مي كند. خيال مي كند، نغمه اي مي شنود، نغمه اي لطي� اما مبهم. چوب كبريت را بين دو انگشت مي غلتاند تا گوشة بالايي، آن آخرين ذره هم بسوزد. شعله خاموش مي شود. دودي خاكستريآبي از آن بلند مي شود و در هوا پيچ مي خورد. چوب سوخته را توي زيرسيگاري مي اندازد.
خاكستري آسمان تيرة تيره شده. �كر مي كند دارد شب مي شود. بعد �كر مي كند در آسمان بدون خورشيد چه �رقي مي كند؟ دو دستش را دور� گردنش حلقه مي كند. احساس خ�گي مي كند. قبل از اينكه بغضش بتركد، بلند مي شود و پتو را با پا كنار مي زند و پيش از آنكه بتوانم كاري بكنم، ژاكتش را چنگ مي زند و از اتاق خارج مي شود. در خانه را پشت سرش مي بندد. حتي چراغ سر كوچه به زور ديده مي شود. حالا كه بيرون آمده حقش همين است. �قط مه نيست، بوي دود هم مي دهد. هم مه است هم دود، هم يك چيز ديگر. تقصير خودش است. خانه با زمينة سرمه اي رنگ پشت سرش، مثل يك تابلوي نقاشي كه يك سطل رنگ س�يد رويش بريزند، پاك مي شود. سر كوچه زير نور چراغ ناگهان مي‌ايستد. واقعاً ناگهان مي‌ايستد؛ و آنقدر سريع برمي گردد كه ساية رنگ س�يد را براي يك لحظه، بيش از اينكه ببيند حس مي كند. مي ايستد به تماشا و با هجوم دوبارة رنگ سرمه اي مي گويد: خانه. بعد انگار چيزي يادش آمده باشد، مي گويد: كبوتر، كبوتر، كبوتر. بعد مي گويد: خانه، خانه؛ قاليچه، قاليچه، قاليچه؛ آينه، آينه، آينه. يقة ژاكتش را بالا مي زند و وارد خيابان مي شود. يخ زير پايش خرشتخرشت مي كند. با اين بازتاب آبي آسمان نمي داند چه وقتي است. شايد نيمه‌شب باشد يا صبح زود، حتي مي تواند برايش غروب باشد ولي هيچ‌كس در خيابان نيست، حتي چهارچرخه اي هم عبور نمي كند و اين تازه اول كار است. به خودش مي گويد: باشد، كرايه هاي تجريش هميشه هستند. به تكرار اسامي اشياء اتاق ادامه مي دهد. از وراي اين تكرار بيهوده، جريان ا�كارش را احساس مي كنم ولي نمي توانم ب�همم با خودش چه مي گويد. تقاصش را خواهد داد. بخار ن�سها تا از دهانش بيرون مي‌آيد با مه مي آميزد، و نمي تواند با نگاه دنبالش كند. مي رسد به پيچ‌شميران. ايستگاه ديده نمي شود. جلو مي رود. از ميان مه، يك شعاع نازك قرمز مي بيند. اين هم ساية �يروزه اي تاكسي. كمي واقعيت. برايش لازم است. راننده به در� طر� خودش تكيه داده است. پشتش به اوست. در را بازمي كند و سوار مي شود. تق. راننده در را مي بندد. استارت مي زند و بعد حركت مي كند. معجون مه متراكم است و نور چراغ ماشين انگار كه به يك ديوار نزديك بخورد، برمي گردد توي چشمش. اتومبيل به سرعت پيش مي رود. مثل آن است كه راننده از ح�ظ مي راند. در بزرگراه هم ماشين ديگري نمي بيند. بر� شروع شده و هر لحظه شديدتر مي شود. ماشين توق� مي كند. احساس مي كند زود به مقصد رسيده. پياده مي شود و در را پشت سرش مي بندد. پاهايش در بر� �رو مي روند. صداي �رت‌�رت� قدمهايش را روي بر� مي شنود. اينجا هم كسي نيست. زيرلب مي گويد حتماً به خاطر سرماست. از خيابان دربند بالا مي رود. مه كمتر مي شود ولي دانه هاي درشت بر� تند مي‌بارد. چرا چراغ هيچ خانه اي روشن نيست؟ مي ترسد خيالاتي شده باشد. پس راننده چي؟ مطمئن است كه او را ديده، همينطور تاكسي آبي را. حالا كه �كر مي كند بهخاطر مي آورد كه غير از او كسي را سوار نكرد. او از راه رسيده و نرسيده سوار شده بود. راننده هم آنجا ايستاده بود. قيا�ه‌اش را به خاطر ندارد. اصلاً به صورتش نگاه نكرده بود ولي يادش هست، قد بلندي داشت. اما چرا منتظر مسا�ر نشده بود؟ بعد از او كه كسي سوار نشد، قبلش هم گمان نمي كند. حضور كسي را پشت سرش حس نكرده بود. شايد براي انجام كاري عجله داشته و معطل مسا�ر نشده بود. اما چرا كرايه نگر�ت؟ پذير�ته است كه �راموشكار است اما راننده بايد صدايش مي كرد.
پاي راستش خيس شده. حتماً رطوبت از پارگي پوتينش ن�وذ كرده. �رقي نمي كند، اين بر� حتي از لبة بالاي پوتين هم تو مي رود. ارت�اع بر� زياد شده. مجبور است پاهايش را تا آنجا كه مي تواند بلند كند و قدم بردارد. از ميدان ده مي گذرد. صداي رودخانه نمي آيد. سرك مي كشد. رودخانه يخ زده. صداي رودخانه خودش مدرك بود. روبه‌رويش ردي� مغازه‌ها و خانه هاي دهاتي‌ست كه جلويشان بر� بالا آمده، و دو طر� جاده تنديس‌هاي بر�ي بزرگي رج بسته اند كه بايد ميان هر كدامشان درختي باشد. شك و وهم و ترس با هم گريبانش را مي گيرند. به اينجا كه مي رسد دلم خنك مي شود. به سرعت قدمهايش مي ا�زايد و با صداي بلند شروع به تكرار اسامي آشنايش مي كند. آينه، آينه، آينه... تا پاي كوه را يك ن�س مي رود. دانه هاي بر� روي صورتش پخش مي شوند. وقتي سكوت مي كند مي بينم باز هم خيال مي كند صدايي مي شنود. اگر سكوت كند مي �همم. خوشخيال! به سرعت مي دود و از دامنه بالا مي رود. دور مي شود. مثل يك نقطة كوچك است كه به چپ و راست مي رود. دور مي شود. صدايي مي شنوم. نه صدايي نيست، سكوت كوهستان سنگين است. اگر هم در اينجا مصداقي ندارد چون اگر بودني باشد بايد از ابتدا مي بود، اين صداي سكوت است كه مي شنوم. اما نه، دوباره مي شنوم. انگار نيزن ن�سي تازه كرده باشد و دوباره قبراق در ني بدمد. اشتباه نمي كنم، اين صداي ني است. شايد كسي در مغاره اي نشسته است و مي نوازد. اما چه كسي و از كجا؟ نگاه را در كوهپايه مي‌دوانم. گم شده، نيست، ديگر نمي بينمش. برمي گردم. هيچ چيز نيست. تنها خلائي س�يد پشت سر دارم. دوباره برمي گردم. نه كوهستاني است، نه درختي، نه آسماني، و نه زميني زير پايم. مثل اين است كه همين يك لحظه پيش رنگ س�يد شره كرده باشد و تابلويي رنگين را پوشانده باشد. هيچ چيز نيست، هيچ. هنوز صداي ني مي آيد، �قط صداي ني. ني.

محمد تقوي
تحرير اول: اس�ند 69
تحرير دوم: ارديبهشت 1373



........................................................................................

Home